سفارش تبلیغ
صبا ویژن



nazaninzahra - پیام دوستی

   

ام، در شب جمعه، سه شب از شعبان گذشته به مکه رسید (1) و در خانه عباس بن عبدالمطلب (2) ، رحل اقامت افکند، مردم مکّه استقبال شایانی از آن حضرت به عمل آوردند و هر صبح و شب نزد آن حضرت می رفتند و احکام دین و احادیث پیامبرشان را از او می پرسیدند.
«ابن کثیر» می گوید: «مردم در مکّه به سوی او می رفتند، در اطرافش می نشستند و سخنش را می شنیدند و از آنچه می شنیدند، بهره می بردند و آنچه را از او روایت می کردند، می نوشتند» (3) .
امام با جاذبه معنوی خود، دلها را به خود جلب می کرد و قلبها را به سوی خود می کشید، مردم به دور او حلقه زدند تا جانهای خود را از آب گوارای علومش که ادامه علوم جدش، پرتو افکنده علم و نور در زمین بود، سیراب کنند.

 

توجه حاجیان و زایران عمره به حضرت حسین

کسانی که برای حج و عمره از سایر مناطق به بیت اللَّه می آمدند، نزد آن حضرت به رفت و آمد پرداختند (4) و دیگران را به سوی او فرا می خواندند و برگرد وجودش می گشتند، این یکی از او علم و حدیث می خواست و آن دیگری از او حکمتهای سودمند و سخنان جامع فرا می گرفت تا با انوار آنها در تاریکیهای زندگی هدایت شود. (5) امام، ثانیه ای از وقت خودرا رها نمی کرد که بدون نشر بینش و آگاهی اجتماعی بگذرد، آن حضرت، مردم را به بیداری و بر حذر بودن از سیاست اموی فرا می خواند که هدفش، به بردگی کشیدن مسلمین و خوار نمودن آنان بوده است.

 

اضطراب حکومت محلی

حکومت محلّی در مکه، از آمدن امام به آنجا مضطرب شد و ترسید که امام آن را مرکزی سیاسی برای دعوت خویش و محلّی برای اعلام انقلاب بر ضد حکومت دمشق قراردهد لذا «عمرو بن سعید اشدق» حاکم مکّه، پریشان، به نزد امام شتافت و به آن حضرت گفت: چه چیزی تو را (به اینجا) آورده است؟
- به خداوند و به این خانه پناه آورده ام... (6) .
امام به بیت اللَّه الحرام که هر کس وارد آن شود، ایمن و از هر ظلم و تعدّی در امان خواهد بود، پناه آورده بود.
«اشدق»، اعتنایی به سخن امام نکرد، بلکه نامه ای به یزید نوشت و او را از
آمدن امام به مکه و رفت و آمد مردم نزد وی و ازدحام آنان در مجلس امام و اجماع آنان بر تکریم آن حضرت، آگاه کرد و به وی خبر داد که این مسأله، خطری برای دولت اموی به وجود می آورد.

 

حضرت حسین با ابن عمر و ابن عباس

هنگامی که حضرت امام حسین علیه السلام به مکه آمد، «عبداللَّه بن عباس و عبداللَّه بن عمر» در آنجا اقامت داشتند. آنها برای استقبال از آن حضرت و تشرّف به خدمتش شتافتند در حالی که قصد داشتند از مکه خارج شوند، پس «فرزند عمر» به آن حضرت گفت:
«ای ابا عبداللَّه! خداوند تو را رحمت کند، از خداوند پروا کن که بازگشت تو به سوی اوست، تو دشمنی افراد این خاندان (بنی امیّه) را نسبت به خودتان می دانی، اینک این مرد، - یزید بن معاویه -، بر مردم حاکم شده است، من مطمئن نیستم از اینکه مردم به خاطر این زرد و سفید به سوی او میل کنند، و تو را بکشند و عدّه زیادی به سبب تو هلاک شوند؛ زیرا من شنیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله را که می فرمود: حسین کشته می شود و اگر او را کشتند و واگذاشتند و یاری نکردند، خداوند آنها را تا روز قیامت خوار خواهد ساخت، من به تو پیشنهاد می کنم که وارد صلحی شوی که مردم در آن داخل شده اند و صبر کن آن گونه که قبلاً با معاویه صبر کردی، شاید خداوند میان تو و قوم ستمکاران حکم کند...». سرور آزادگان به وی فرمود: «من با یزید بیعت کنم و در صلح وی وارد شوم؟!! در حالی که پیامبر صلی الله علیه و آله درباره وی و پدرش فرموده است آنچه را فرمود».
«ابن عباس» به سخن آمد و به آن حضرت گفت: «ای ابا عبداللَّه! راست گفتی، پیامبر صلی الله علیه و آله در حیاتش فرمود: مرا با یزید چه باشد، خداوند، یزید را برکت ندهد، او پسرم و فرزند دخترم، حسین را می کشد و سوگند به آنکه جانم در دست اوست، فرزندم در میان قومی کشته نشود و آنها او را حمایت نکنند، مگر اینکه خداوند میان دلها و زبانهایشان اختلاف خواهد افکند».
ابن عباس و حضرت حسین علیه السلام، به گریه افتادند، آنگاه آن حضرت، روی به ابن عباس کرد و گفت: «ای ابن عباس! آیا می دانی من فرزند دخت رسول اللَّه صلی الله علیه و آله هستم؟».
- «آری، به خدا سوگند!.. می دانیم که در دنیا کسی جز تو فرزند دخت رسول اللَّه نیست و اینکه یاری کردن تو بر این امّت واجب است همچون واجب بودن نماز و زکات که هیچیک از آنها بدون دیگری، پذیرفته نمی شود...».
حضرت حسین علیه السلام به وی گفت: «ای ابن عباس! چه می گویی در مورد قومی که فرزند دخت رسول اللَّه صلی الله علیه و آله را از خانه و محل آرامش و زادگاه و حرم پیامبرش و مجاورت قبر و مسجد و محل هجرتش خارج کردند و او را هراسان و پریشان ساختند که نه در جایی آرام می گیرد نه به موطنی پناه می آورد و از این کار قصد دارند که او را بکشند و خونش را بریزند در حالی که وی نه به خداوند شرک گفته و نه به جای وی کسی را به یاری گزیده و نه از آنچه رسول خدا صلی الله علیه و آله بر آن بوده، دگرگون گشته است...».
ابن عباس، به تأیید کلامش پرداخت و در حمایت از گفتار آن حضرت، گفت: «در آنها چیزی نمی گویم جز اینکه آنان به خدا و پیامبرش کافر شده اند و به سوی نماز نمی روند جز در حالی که خسته و بیزار باشند، برای مردم ریا می کنند و جز اندکی، خدای را یاد نکنند، میان این و آن سرگردانند و هرکس را که خداوند گمراه کند، راهی برایش نخواهی یافت، بر امثال اینان است که عذاب بزرگ فرود می آید. اما تو ای فرزند رسول اللَّه! تو راس افتخار به رسول اللَّه هستی، پس گمان مبر ای فرزند دخت رسول اللَّه که خداوند از آنچه ظالمان انجام می دهند، غافل است من گواهی می دهم که هرکس از مجاورت با تو روی گردان شود و به جنگ با تو و جنگ با پیامبرت طمع و رزد، او را بهره ای نخواهد بود...».
امام حسین علیه السلام سخنش را تصدیق نمود و فرمود: «آری، به خدا سوگند!».
آنگاه ابن عباس آمادگی خود را برای اقدام به یاری آن حضرت بیان کرد و گفت: «ای فرزند رسول خدا! فدایت گردم! گویا تو مرا برای خود می خواهی و از من می خواهی که یاری ات کنم. به خدایی که جز او پروردگاری نیست، اگر من با این شمشیرم، در خدمت تو آنقدر بجنگم که دو دستم از کفهایم جدا شوند، به اندازه یک صدم از حق تو را ادا نکرده باشم هم اینک من در خدمت تو هستم، با فرمانت مرا امر کن».
«ابن عمر» سخن ابن عباس را قطع کرد و روی به حضرت حسین علیه السلام نمود و گفت: «از تصمیمی که گرفته ای درنگ کن و از همینجا به مدینه باز کرد، در صلح این قوم وارد شو و از و طنت و حرم جدّت رسول اللَّه صلی الله علیه و آله دور مشو، برای این افراد که بهره ای برای آنان نیست، حجت و راهی برخود ایجاد نکن، اگر دوست داری بیعت نکنی، تو رها هستی تا نظر خود را ببینی، زیرا یزید بن معاویه شاید جز اندکی زنده نماند و خداوند امر او را از تو کفایت کند».
امام بر او ایراد آورد و سخنش را بر او باز گرداند و فرمود: «افسوس از این سخن برای همیشه! ما دام که آسمانها و زمین باشند، من از تو ای عبداللَّه! می پرسم که آیا من نزد تو بر خطا هستم؟ پس اگر بر خطا باشم مرا بازگردان که من می پذیرم و می شنوم و فرمان می برم».
فرزند عمر گفت: «سوگند به خدا! نه، خداوند متعال، فرزند دخت پیامبر خدا را بر خطا قرار نمی دهد و کسی همچون تو با طهارت و نزدیکیش نسبت به رسول خداصلی الله علیه و آله همانند یزید بن معاویه نیست، ولی من بیم دارم که این چهره زیبای تو را با شمشیرها بزنند و از این امّت چیزی را ببینی که دوست نداری، پس همراه ما به مدینه بازگردد و اگر دوست نداری بیعت کنی، هرگز بیعت مکن و در خانه ات بنشین».
امام، روی به او کرد و او را از پلیدی امویان و نیتهای بدشان نسبت به آن حضرت، آگاه کرد و گفت: «هیهات ای فرزند عمر! این قوم مرا رها نخواهند کرد، هر چند مرا داشته باشند و اگر بر من دست نیابند، همچنان تلاش خواهند کرد تا من به اجبار بیعت کنم یا مرا بکشند، آیا نمی دانی ای عبداللَّه! از ناچیزی دنیا نزد خداوند متعال است که سر یحیی بن زکریا نزد ستمکاری از ستمکاران بنی اسرائیل آورده شد، در حالی که آن سر با ارائه حجّت به آنان سخن می گفت؟!! آیا نمی دانی ای ابوعبدالرحمان! بنی اسرائیل میان طلوع فجر تا طلوع گویی که کاری نکرده اند، خداوند در مورد آنها به شتاب اقدامی نکرد و سپس آنان را گرفت، گرفتن شکوهمندی قدرتمند» (7) .
این گفتگو، تصمیم آن حضرت بر انقلاب و عزم او را بر نبرد با یزید نشان می دهد؛ زیرا وی، امام را به حال خود نمی گذاشت، پس یا باید بیعت می کرد و خود و اسلام را ذلیل می ساخت و حرمتهایش شکسته می شد یا با عزّت و کرامت کشته شود، آن حضرت، مرگ را بر نابودی کرامتش و کرامت امّت و مقدسات آنان، ترجیح داد.

 

وصیت امام حسین به ابن عباس

امام حسین علیه السلام، روی به ابن عباس کرد و این وصیت را به وی ابلاغ نمود و فرمود: «تو ای ابن عباس! عموزاده پدرم هستی، از آن وقت که تو را شناختم همچنان امر به خیر کرده ای، تو همراه پدرم بودی و به او پیشنهادهایی که رستگاری و صواب در آنها بود، می دادی، پدرم تو را هم صحبت خود می کرد و از تو نظر می خواست و با تو مشورت می نمود، تو هم به صواب، مشورت می دادی، پس در امان خدا به مدینه برو و چیزی از خبرهایت را از من پنهان مکن ما دام که ببینم اهل آن مرا پاسخ مثبت دهند و یاری ام می کنند در این حرم، و طن گرفته و مقیم هستم، پس هرگاه مرا واگذارند، دیگرانی را به جای آنان بر می گزینم و به سخنی که ابراهیم هنگام افکنده شدن در آتش گفت، پناه می جویم که: حسبی اللَّه و نعم الوکیل؛ خداوند برایم کافی است و او بهترین یاوراست، و آتش بر او سرد و سلامت گردید...» (8) .

 

پاورقی:

(1) ابن صباغ، الفصول المهمّة، 183، و سیلة المآل فی عد مناقب الآل، 185.
(2) نهضة الحسین علیه السلام، ص57.

(3) ابن جوزی، منتظم. الافادة فی تاریخ الائمة السادة.
(4) ابن عساکر، تاریخ 207 / 14 و در اخبار الطوال، ص229 آمده است: آن حضرت در شعب علی، فرود آمد.
(5) البدایة و النهایة 151 / 8.
(6) تذکرة الخواص، ص237.

(7) الفتوح 43 - 38/5.

(8) خوارزمی، مقتل 193/1.

منبع : عاشورا دات آی آر



نویسنده » nazaninzahra » ساعت 1:33 عصر روز یکشنبه 90 آذر 20

س از آنکه حضرت امام حسین علیه السلام عدم پذیرش قطعی خود را در مورد بیعت با یزید اعلام کرد، همراه اهل بیت خود به سوی مکه که حرم خداوند و حرم پیامبرش می باشد، حرکت کرد و به بیت اللَّه الحرام پناه برد، زیرا خدای تعالی، امنیّت و اطمینان را برای بندگانش در آنجا، واجب فرموده است.
امام، به این شهر امن، روی آورد تا از شرّ امویان و تجاوزات آنان در امان باشد.
مورخان می گویند: آن حضرت، شب یکشنبه، دوشب به آخر ماه رجب، سال 60 ه (1) خارج شد، در حالی که پریشانی بر اهل مدینه، دست یافته بود چون می دیدند خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله از آن خارج می شوند، خروجی بدون بازگشت.
کاروان از مدینه جدا شد، در حالی که به سرعت راه می پیمود و امام، کلام خدای تعالی را تلاوت می کرد: «ربِّ نَجِنّی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمینَ» (2) ؛ «پروردگارا! مرا از قوم ستمکار، نجات بده».




امام، حرکت خود را به حرکت حضرت موسی علیه السلام بر علیه فرعون تشبیه کرد، حرکت آن حضرت بر علیه طاغوت زمانه اش، فرعون این امّت همینگونه هم بود تا حق را به پای دارد و بناهای بلند عدالت را استوار سازد.

 


امام، جاده عمومی را که مردم در آن رفت و آمد می کردند، انتخاب کرد و از آن دوری نگزید. بعضی از یارانش به آن حضرت پیشنهاد کردند همان گونه که «فرزند زبیر» عمل کرد، از راه اصلی دور شود تا مبادا از حکومت مدینه کسانی در طلب او باشند و به او برسند ولی امام، با سادگی و اطمینان نفس کامل، پاسخ داد و فرمود: «نه، به خدا! هرگز این راه را ترک نمی کنم تا اینکه خانه های مکّه را ببینم و یا اینکه خداوند آنچه را دوست دارد و می پسندد، حکم فرماید».
امام، به هر حکمی که خداوند حتمی می ساخت، راضی بود و هیچگاه ناتوان نشد و حوادث هولناکی که هیچ انسانی یارای تحمل آنها را نداشت، عزم وی را سست نکرد، در اثنای حرکت، شعر «یزید بن مفرغ» را تمثل می فرمود:
لا ذعرت السوام فی خلق الصبح     مغیراً و لادعیت یزیدا
یوم اعطی مخافة الموت ضیماً        والمنایا ترصدننی ان اصیدا (3) .
«نه پرندگان را هنگام حمله صبحگاهی پریشان سازم و نه مرا یزید بخوانند».
«آن روز که از ترس مرگ خوار شوم در حالی که اجل مراقب من است تا مبادا دور گردم».
آن حضرت، مطمئن بود مادام که بر عزم بزرگش، مصمّم بود مراقب اوست که با عزت و بدون ذلّت و خواری زندگی کند و در برابر حکومت یزید، خاضع نباشد... بعضی از راویان می گویند آن حضرت در مسیرش، این ابیات را بر زبان می آورد:
اذا المرء لم یحم بنیه و عرسه         ونسوته کان اللئیم المسببا
وفی دون ما یبغی یزید بنا غداً         نخوض حیاض الموت شرقاً و مغربا
ونضرب کالحریق مقدماً                  اذا ما رأه ضیغم راح هاربا
«اگر انسان فرزندان، عروسان و زنانش راحمایت نکند، آن فرومایه ناسزا خورده خواهد بود».
«فردا، پیش از آنکه یزید به خواسته اش برسد، در شرق و غرب، مرگ را پذیرا خواهیم بود».
«همچون آتش گرفته به پیش خواهیم رفت که اگر شیری او را ببیند، از روبه رویش گریزان می گردد».
این شعر، تصمیم آن حضرت را بر پذیرا شدن مرگ، نشان می دهد، خواه در مشرق باشد و یا در مغرب، ولی با یزید، بیعت نخواهد کرد.

 

همراه با عبدالله بن مطیع

در میان راه، «عبداللَّه بن مطیع عدوی» به استقبال آن حضرت شتافت و به وی گفت: ای ابا عبداللَّه! خداوند مرا فدای تو سازد، به کجا می روی؟
- «در این وقت، من عازم مکه هستم، پس هرگاه به آنجا رسیدم از خداوند برای بعد از آن، طلب خیر (استخاره) خواهم کرد».
- ای فرزند دخت رسول اللَّه! خداوند در آنچه بر آن تصمیم گرفته ای، برای تو خیر بخواهد، من پیشنهادی به شما دارم آن را از من بپذیر.
- «آن چیست؟».
- هرگاه به مکه رفتی، از اینکه اهل کوفه تو را فریب دهند بپرهیز زیرا پدرت در آن کشته شد و برادرت را در آن، ضربه ای زدند که نزدیک بود او را از پای در آورد، پس ملازم حرم باش که تو در روزگارت، سرور عرب هستی؛ زیرا به خدا! اگر از بین بروی، اهل بیت تو نیز با رفتن تو، نابود می شوند.
امام، از او تشکر کرد و برایش دعای خیر نمود (4) .
کاروان امام، حرکت کرد و به سرعت راه پیموده، به چیزی توجه نداشت، تا اینکه به مکه رسید، هنگامی که امام به کوههای آن نگاه کرد، کلام خدای تعالی را تلاوت فرمود: «و َلَمَّا تَوجّه تِلْقَاءَ مَدْیَنَ قَالَ عَسَی رَبِّی أَنْ یَهْدِیَنِی سَواءَ
السَّبِیلِ» (5) (6) .
«وهنگامی که به سوی مدین روی آورد، گفت شاید امید است پروردگارم مرا به راه راست هدایت فرماید».
هجرت آن حضرت به سوی مکّه، همانند هجرت موسی به مدین بود؛ زیرا هر دوی آنان از فرعون زمانه شان گریختند و برای مقاومت در برابر ظلم و مبارزه با طغیان، مهاجرت کردند.

 

پاورقی

(1) مقریزی، خطط 286/2 چاپ دار إحیاء العلوم - لبنان. ابن جوزی، منتظم: 324 / 5 الافادة من تاریخ الائمة السادة. و در الفتوح 34/5 آمده است: آن حضرت، سه شب از شعبان گذشته، خارج شد.
(2) قصص / 21.
(3) طبری، تاریخ 342 / 5.

(4) ابن جوزی، منتظم، جزء پنجم ص327. الفتوح 35- 34/5. و در تاریخ ابن عساکر 182/14 آمده است: حضرت حسین‏علیه السلام بر «ابن مطیع» گذشت در حالی که مشغول کندن چاه بود، پس به آن حضرت گفت: به کجا می روی، پدر و مادم فدای تو باد! حضرت به او فرمود: «قصد مکه دارم» امام از نامه های اهل کوفه به آن حضرت برایش گفت. ابن مطیع گفت: پدر و مادرم فدایت باد! ما را از وجودت بهره‏مند ساز و به سوی آنان مرو. حضرت حسین‏علیه السلام نپذیرفت.
سپس ابن مطیع به وی گفت: این چاه را کنده ام و امروز وقت تمام شدن آن است و در دلو قدری آب از آن برای ما خارج شده است، خداوند را برای برکت دادن به ما در این چاه، دعا کن.
امام علیه السلام فرمود: قدری از آب آن را به من بدهید. برایش آورد. حضرت از آن آب نوشید و مضمضه کرد و به چاه برگرداند، پس آب آن گوارا گردید.
و در «وسیلة المآل فی عد مناقب الآل»، ص185 از صفی الدین، آمده است: عبداللَّه، با حضرت حسین‏علیه السلام روبه رو شد و به او گفت: فدایت شوم! به کجا می روی؟ حضرت فرمود: اینک به مکه می روم و بعد از آن، از خداوند طلب خیر (استخاره) می کنم.
گفت: خداوند برای تو خیر بخواهد و ما را فدای تو قرار دهد، ملازم حرم باش که تو سرور عرب هستی و اهل حجاز، کسی را با تو برابر نخواهند دانست و مردم از هر سوی به جانب تو خواهند آمد، از حرم دور نشو، عمو و داییم فدای تو باد!.
(5) قصص / 22.
(6) الفتوح 37 / 5.

منبع : عاشورا دات آی آر



نویسنده » nazaninzahra » ساعت 1:32 عصر روز یکشنبه 90 آذر 20

داع حضرت حسین با قبر جدش

امام حسین علیه السلام در شب دوّم به کنار قبر جدش صلی الله علیه و آله شتافت در حالی که غمگین و اندوهناک بود تا از ستم ستمکاران نزد آن حضرت شکایت بَرَد. امام علیه السلام در برابر قبر شریف ایستاد، دو رکعت نماز خواند، بسیار متأثر شو افسرده خاطر بود، آنگاه از محنتها و گرفتاریهایی که بر آن حضرت وارد شده بود، شکایت کرد و گفت:
«خداوندا! این قبر پیامبرت محمد است و من فرزند دختر محمد، ماجراهایی برایم پیش آمده که تو می دانی. خداوندا! من معروف را دوست می دارم و از منکر، بیزارم، ای دارنده شکوه و عظمت، به حق این قبر و هر کسی که در آن است از تو می خواهم برای من آنچه را موجب رضایت تو و پیامبرت می باشد، انتخاب فرمایی».

 

امام حسین جدش را در خواب می بیند

حضرت حسین علیه السلام برای مدتی طولانی به قبر جدش نگاه کرد، در حالی که اطمینان یافته بود که دیگر آن را نخواهد دید، آنگاه به گریه افتاد.
هنوز سپیده صبح ندمیده بود که آن حضرت را خواب فرا گرفت، جدّش حضرت رسول صلی الله علیه و آله را در خواب دید که با گروهی از فرشتگان آمده بود. آن حضرت، امام حسین علیه السلام را در آغوش گرفت و میان دو چشم وی را بوسید در حالی که به وی می فرمود: «ای پسرم! گویی که تو به زودی در کرب و بلا در میان جمعی از امتم، کشته شده و سربریده خواهی شد در حالی که تشنه خواهی بود و به تو آب نخواهند داد و تشنه کام خواهی بود اما سیراب نخواهی شد، آنها با این وجود به شفاعتم در روز قیامت امید خواهند داشت، برای آنان در نزد خداوند، بهره ای نخواهد بود.


عزیزم! حسین! پدر، مادر و برادرت بر من وارد شده اند آنها مشتاق تو هستند، همانا برای تو در بهشت درجاتی است که جز با شهادت به آنها دست نخواهی یافت...».
امام حسین علیه السلام برای مدتی طولانی به جدش صلی الله علیه و آله نگاه کرد و عطوفت و مهربانی آن حضرت را نسبت به خود، به یاد آورد. آنگاه، اشتیاقش فزونی یافت و محنتهای بزرگی که از حکومت اموی بر او وارد می شد، در نظرش مجسم گشت؛ زیرا وی یا باید با فاجر بنی امیه بیعت کند و یا کشته شود. آنگاه به جدش متوسل شد و با تضرع به او گفت: «ای جد من! نیازی به بازگشت به دنیا ندارم، مرا نزد خود ببر و مرا با خود به منزلت وارد کن».
پیامبر صلی الله علیه و آله متأثر شد و به وی فرمود: «باید به دنیا باز گردی تا شهادت روزی ات شود و پاداش بزرگی که خداوند در آن برای تو قرارداده است، تو و پدر و عمو و عموی پدرت، روز قیامت در یک گروه محشور می شوید تا وارد بهشت گردید» (1) .
حضرت حسین علیه السلام پریشان و مضطرب، از خواب برخاست، در حالی که امواجی از درد و غم بر او دست یافته بود و به یقینی که کوچکترین شکی در آن راه نداشت، رسیده بود که حتماً شهادت روزی اش خواهد گشت، پس همه اهل خانه اش را جمع کرد و آن خواب غم انگیز را برایشان گفت، در آن روز در شرق زمین یا در غرب آن، هیچ کس بیش از اهل بیت رسول اللَّه صلی الله علیه و آله غمگین و هیچ مرد و زنی بیشتر از آنان گریان نبود (2) .

 

 

وداع امام حسین با قبر مادر و برادرش

حضرت حسین علیه السلام در تاریکی شب به سوی قبر مادرش، یادگار پیامبر صلی الله علیه و آله و پاره تن آن حضرت رفت و مدتی در برابر قبر شریفش ایستاد، در حالی که نگاههای آخرین وداع را بر قبر می افکند و عواطف سرشار و مهربانیهای فراوانش را به یاد می آورد، دوست می داشت که زمین باز شود تا مادر، وی را همراه خود به زیر خاک برد، آنگاه به گریه افتاد و با قبر، وداعی گرم نمود و سپس به طرف قبر برادر پاکش حضرت حسن علیه السلام رفت و با اشک خود، زمین قبر را سیراب کرد، در همان حال دردها و غمها او را در بر گرفته بودند. پس از آن، غرق در اندوه و غم به خانه خود بازگشت (3) .

 

هراس بانوان بنی هاشم

هنگامی که امام تصمیم به ترک مدینه و پناه بردن به مکه گرفت، بانوان خاندان عبدالمطلب، در حالی که به شدت محزون و متأثر بودند، جمع شدند؛ زیرا خبرهای بسیاری از رسول خدا صلی الله علیه و آله در مورد کشته شدن فرزندش حسین علیه السلام، به آنان رسیده بود.
آنها شروع به نوحه سرایی نمودند و صدایشان به گریه بلند شد. منظره ای هراس انگیز بود، حضرت حسین علیه السلام با اراده ای محکم، روی به آنان کرد و فرمود: «شما را به خدا! این کار را که معصیت خداوند و پیامبر می باشد، آشکار نکنید».
دلهایشان به درد آمد و فریاد زدند: «نوحه سرایی و گریه را برای چه کسی می خواهیم، امروز نزد ما همانند روزی است که رسول خدا صلی الله علیه و آله، علی، فاطمه و حسن درگذشته بودند... خداوند ما را فدای تو قرار دهد، ای محبوب نیکان!...».
یکی از عمه های آن حضرت به سوی او آمد در حالی که چهره اش برافروخته شده بود. با صدایی که از گریه مرتباً قطع می شد، گفت: هاتفی را شنیدم که می گفت:

وان قتیل الطف من آل هاشم
اذل رقاباً من قریش فذلت

«آن کشته سرزمین طف، از خاندان هاشم، گردنهایی از قریش را به ذلّت نشاند و آنها خوار شدند».
امام علیه السلام او را آرام کرد و دستور به شکیبایی داد همان گونه که دیگر بانوان از خاندان عبدالمطلب را چنین امر فرموده بود (4) .

 

همراه با برادرش فرزند حنفیه

«محمد بن حنفیه» پریشان نزد حضرت حسین علیه السلام شتافت در حالی که به سختی قدم بر می داشت و از شدت غم و اندوه، به درستی راه خود را نمی دید، هنگامی که در جای خود قرار گرفت، روی به حضرت حسین علیه السلام کرد و با کلمات بریده ای همراه با اخلاص و دلسوزی نسبت به آن حضرت، گفت:
«برادرم! جانم فدای تو باد! تو محبوبترین مردم و عزیزترین آنان نزد من هستی، سوگند به خدا! نصیحتی را برای کسی از مردم، باز نمی دارم و کسی از تو به آن شایسته تر نیست، تو همچون جان و روح من هستی، تو بزرگ اهل بیت منی، تو کسی هستی که بر او اعتماد دارم و طاعتش برگردن من است؛ زیرا خداوند تبارک و تعالی تو را شرافت بخشیده و از سروران اهل بهشت قرارداده است، من می خواهم پیشنهادی به تو بکنم، پس آن را از من بپذیر...».
محمد، با این سخن دلسوزانه، عواطف سرشار خود را که پر از دوستی و احترام نسبت به برادرش بود، ابراز داشت. امام به سوی او توجه فرمود و محمد گفت: «به شما پیشنهاد می کنم که تا می توانی از بیعت با یزید بن معاویه و از سرزمینهای مختلف، دور شوی و سپس فرستادگان خود را برای مردم بفرستی، پس اگر با تو بیعت کنند، خداوند را بر آن، سپاس گویی و اگر برگرد کسی غیر از تو جمع شوند، خداوند نه دین تو را بدان سبب ناقص می گرداند، نه عقل تو را، نه بزرگواری و نه فضیلتت را، من بر تو می ترسم که به شهری از این شهرها وارد شوی و مردم اختلاف پیدا کنند؛ گروهی همراه تو باشند و گروه دیگر بر علیه تو، آنگاه با هم به زد و خورد بپردازند و تو نخستین هدف نیزه ها گردی، در آن صورت، بهترین همه این امت از حیث خود و پدر و مادر، خونش ضایع ترین و خاندانش، خوارترین می شوند...».
امام حسین علیه السلام به وی فرمود: «به کجا بروم؟»
«در مکه اقامت کن که اگر در آنجا آرامش یافتی، همانجا می مانی و الّا به شنزارها و شکاف کوهها روی کن و از شهری به شهر دیگر برو تا ببینیم که سرنوشت مردم به کجا می انجامد و بدین ترتیب رأی تو درست ترین و کار تو دوراندیشانه ترین خواهد بود تا اینکه به پیشواز حوادث بروی و کارها در آغاز بر تو مشکل نگردد که به آنها پشت کنی» (5) .
امام، بی اعتنا به حوادث، به سخن آمد و او را از عزم و تصمیم کاملش بر نپذیرفتن بیعت یزید، با خبر ساخت و فرمود؛ «برادرم! اگر در دنیا ملجأ و پناهگاهی نباشد، با یزید بن معاویه، بیعت نمی کنم».
فرزند حنفیه، به گریه افتاد، زیرا از واقع شدن مصیبتی کمر شکن، مطمئن شده بود و آن مصیبتها و محنتها را که بر برادرش جاری خواهد شد، به یاد آورد. امام از دلسوزی اش تشکر کرد و به او فرمود: «برادرم! خداوند جزای خیر به تو بدهد؛ زیرا دلسوزی نمودی و به صواب رهنمون گشتی، من قصد دارم که به سوی مکه خارج شوم، من و برادران و برادر زادگان و شیعیانم، وضعشان وضع من و نظرشان نظر من می باشد، اما تو، اشکالی ندارد که در مدینه بمانی و در اینجا مسائل را ناظر باشی و چیزی از مسائل آن را بر من پنهان ننمایی» (6) .

 

وصیت امام حسین به فرزند حنفیه

امام، وصیتنامه جاویدان خود را برای برادرش فرزند حنفیه نوشت که در آن از عوامل انقلاب بزرگش بر ضد حکومت یزید، سخن گفته است. در این وصیتنامه بعد از نام خدا آمده است:
«این است آنچه حسین بن علی علیه السلام به برادرش محمد بن حنفیه وصیت نموده است، حسین شهادت می دهد که پروردگاری جز خداوند یکتا نیست و شریکی ندارد و محمد بنده و فرستاده اوست که به حق از جانب او آمده است و بهشت حق است و آتش حق و روز قیامت بدون شک خواهد آمد و خداوند آنان را که در قبرها هستند بر می انگیزد. من از روی بیهودگی و خودسری حرکت نکرده ام و نه برای تباهی و یا ستم، بلکه برای طلب اصلاح در امت جدم صلی الله علیه و آله قیام نموده ام، می خواهم امر به معروف و نهی از منکر کنم و با روش جد و پدرم علی بن ابی طالب رفتار نمایم، هر کس مرا به حق بپذیرد، خداوند به حق سزاوارتر است و هرکس بر من اعتراض کند، صبر می کنم تا خداوند میان من این قوم حکم کند که او بهترین حاکمان است. این وصیت من برای تو است ای برادر!، من توفیقی جز به خدا ندارم که بر او توکل کرده ام و به سوی او باز می گردم» (7) .
به خاطر این هدفهای والا بود که امام، انقلاب جاویدانش را آغاز کرد؛ زیرا آن حضرت بیهوده و خود سرانه خارج نشد و درپی هیچ نفع مادی برای خود و خاندانش نبود، بلکه بر ضد حکومت ظلم و طغیان قیام کرد، می خواست بناهای بلند عدالت را در میان مردم به پای دارد و چه با شکوه است گفتار آن حضرت که فرمود:
«پس هر کس مرا به حق بپذیرد، خداوند به حق سزاوارتر است، و هر کس به من اعتراض کند، صبر می کنم تا اینکه خداوند میان من و این قوم حکم کند که او بهترین حاکمان است».
امام، قیام خود را چنین مشخص فرمود که برای احقاق حق و نابودی باطل بوده است. آن حضرت به نام حق، امت را فرا خواند که برگرد او جمع شوند تا حقوق خود را حمایت کنند و کرامت و عزت خود را که به دست امویان درهم کوبیده شده بود، محافظت نمایند و اگر امّت به ندایش پاسخ ندهد، حرکت انقلابی اش را با صبر و پایداری در مبارزه با ستمکاران و تجاوزکاران، ادامه دهد تا خداوند میان وی و آن قوم، حکم نماید که او بهترین حاکمان است... نیز آن حضرت مشخص نمود که می خواهد بر شیوه جد و پدرش حرکت کند نه بر شیوه هیچ یک از خلفا.
در این وصیتنامه مواردی است که در مطالعه علل قیام آن حضرت علیه السلام به آنها مراجعه می کنیم.
امام، پس از وصیت به برادرش محمد، برای سفر به مکه آماده گردید تا با حجاج بیت اللَّه الحرام و دیگران، ملاقات کند و اوضاع موجود در کشور و آن بحرانها و خطرهایی که امّت در روزگار یزید با آن دست به گریبان است، با آنان در میان بگذارد.
امام علیه السلام پیش از آنکه مدینه را به سوی مکّه ترک کند، به مسجد جدّش پیامبر صلی الله علیه و آله وارد شد و در حالی که غرق در غم و اندوه بود، آخرین نگاه وداع را بر آن افکند، آنگاه به محراب جدش صلی الله علیه و آله و به منبر آن حضرت نگاه کرد و خاطرات آن محبتی برایش زنده شد که جدش صلی الله علیه و آله در هنگام خرد سالی اش به وی ارزانی می داشت؛ زیرا حسین علیه السلام در همه دورانهای زندگی اش، آن محبتی را که جدش به وی عنایت می فرمود، فراموش نکرده بود آنگاه که درباره او می گفت: «حسین از من است و من از حسینم، خداوند دوست بدارد هر کس که حسین علیه السلام را دوست دارد، حسین، سبطی از اسباط است...» (8) .
امام، به یاد آورد که چگونه پیامبر صلی الله علیه و آله ارزشهای والایی را که روح مبارکش در برداشت، به وی عطا فرمود، ارزشهایی که با داشتن آنها، خاتم پیامبران و سرور فرستادگان شده بود امام یقین داشت که آن حضرت تنها از روی عاطفه محض، آن توجه را به وی نداشت، بلکه دقت نظر دیگری داشت که همان باقی ماندن بر طریق رسالت و مبانی آن حضرت بود. امام، یقین پیدا کرد که باید آن فداکاری عظیم را تقدیم کند تا اسلام را از دستبرد تبهکاران مصون بدارد...
مورخان می گویند: آن حضرت در میان اهل بیتش، وارد مسجد شد، در حالی که در راه رفتن بر دو نفر تکیه داشت و گفتار «یزید بن مفرغ» را بر زبان می آورد:
لاذ عرت السوام فی فلق الصبح      مغیراً و لا دعیت یزیدا
یوم اعطی من المهانة ضیما           والمنایا ترصدننی ان احیدا (9) .
«نه هنگام سپیده صبح، پرندگان را پریشان سازم آنگاه که حمله کنم و نه مرا یزید بخوانند».
«روزی که به زور خواری ببینم و اجلها به انتظار من باشند که از راه به در روم».
«ابوسعید» می گوید: هنگامی که این دو بیت را شنیدم، با خود گفتم که آن حضرت به آنها تمثل نجسته مگر برای تصمیمی که گرفته است، پس چیزی نگذشت که به من خبر رسید آن حضرت به سوی مکه حرکت نموده است (10) .
امام، تصمیم بر فدارکاری گرفته بود تا مسیر زندگی را تغییر دهد و سخن خدا و اندیشه خیر را در زمین بالا برد.
اما یثرب، مهد نبوت، هنگامی که خبر حرکت حضرت حسین علیه السلام در آن شایع شد، در حزن و اندوه فرو رفت و غم و درد بر مردمش سایه افکن شد؛ زیرا مطمئن شدند که خسارت سنگینی بر آنها دست خواهد یافت؛ چون پرتوی از نور رسالت که زندگی آنها را روشنی می بخشید، از آن دور می شد، آن عده از صحابه پیامبر صلی الله علیه و آله که بر جای بودند به شدت اندوهگین شدند؛ زیرا در وجود حسین علیه السلام، ادامه وجود جدش صلی الله علیه و آله را می دیدند که آنان را از زندگی و سرگردانی در صحرا، رهایی بخشیده بود.

 

پاورقی :

(1) الفتوح 29 - 27 / 5.
(2) العوالم، 178 - 177 / 17.

(3) الفتوح 29 / 5.

(4) مقرّم، مقتل حضرت حسین علیه السلام 138 - 137 / 5.

(5) طبری، تاریخ 342 - 341 / 55.
(6) الفتوح، ص32.

(7) الفتوح: 34 - 33 خوارزمی، مقتل 189 - 188/1.
(8) ترمذی، سنن: 658 / 5 / ح 3775؛ ابن ماجه، سنن 51 / 1 ح144؛ العوالم 34 - 33 / 17 / باب 1 / ح 4 - 1.
(9) ابن اثیر، تاریخ 17 / 4.
(10) ابن عساکر، تاریخ 204 / 14. طبری، تاریخ 342 / 55.

منبع : عاشورا دات آی آر



نویسنده » nazaninzahra » ساعت 1:32 عصر روز یکشنبه 90 آذر 20

معاویه، زندگی اش را با بزرگترین گناه در اسلام و زشت ترین جنایت در تاریخ، پایان داد؛ زیرا بدون هیچ و اهمه ای فرزند بد نهادش «یزید» را به عنوان خلیفه بر مسلمین تحمیل کرد تا دین و دنیای آنان را به تباهی بکشاند و مصیبتها و فجایع جاویدانی را برایشان به ارمغان آورد...
معاویه به انواع وسایل ددمنشانه دست زد تا سلطنت را در خاندانش موروثی سازد.
«جاحظ» عقیده دارد که معاویه از پادشاهان ایران و بیزانس تقلید کرد و خلافت را به سلطنتی همچون سلطنت پادشاهان ساسانی و همانند سزارها تبدیل نمود...

 

 کینه یزید نسبت به پیامبر

جان یزید از کینه توزی نسبت به پیامبر صلی الله علیه و آله و دشمنی با آن حضرت، مالامال بود؛ زیرا پیامبر در روز بدر، بعضی از افراد خاندانش را کشته بود، هنگامی که یزید، عترت پاک را قتل عام کرد، خوشحال و شادمان بر اریکه قدرت نشست و پای می جنباند؛ چون انتقام خود را از پیامبر صلی الله علیه و آله گرفته بود، آنگاه آرزو کرد که ای کاش! بزرگان وی می بودند و می دیدند که چگونه انتقامشان را گرفته است پس از آن، شعر «ابن الزبعری» را خواند که گفته:
لیت اشیاخی ببدر شهدوا              جزع الخزرج من و قع الأسل
لأهلوا و استهلوا فرحا                    ثم قالوا: یا یزید لا تشل
قد قتلنا القرم من اشیاخهم            وعدلناه ببدر فاعتدل
لعبت هاشم بالملک فلا                 خبر جاء و لا و حی نزل
لست من خندف إن لم انتقم          من بنی احمد ما کان فعل (1) .

«کاش بزرگانم در بدر می دیدند که چگونه خزرج از ضربه های نیزه بی تاب گشته اند».
«آنها به شادی و شادمانی می شکفتند و می گفتند: یزید، دستت فلج مباد».
«ما بزرگ بزرگانشان را کشتیم و با بدر برابر کردیم و برابر شد».
«بنی هاشم در مملکت بازی کردند؛ زیرا نه خبری آمده و نه وحیی نازل شده است».
«من از خندف نیستم اگر از خاندان احمد، انتقام کارهایش را نگیرم».

 

کینه یزید نسبت به انصار

یزید، به شدت با «انصار» دشمنی داشت، زیرا آنان پیامبر صلی الله علیه و آله را یاری دادند، با قریش جنگیدند، سرهای بزرگانشان را درو کردند. و بنی امیه را نیز دوست نمی داشتند؛ چون عثمان در کنار آنان کشته شد و از او دفاع نکردند و سپس با علی علیه السلام بیعت نمودند و همراه وی به جنگ معاویه در صفین رفتند و پس از شهادت امام، از مهمترین عناصر مخالف معاویه بودند. یزید، پیوسته از آنها در خشم بود و از «کعب بن جعیل» خواست تا آنان را بد بگوید، اما وی نپذیرفت و گفت:
«تو مرا پس از ایمان، به شرک فرا می خوانی. من قومی را که رسول خدا صلی الله علیه و آله را یاری کرده اند، بد نمی گویم، ولی تو را به جوانی از میان ما که مسیحی است، راهنمایی می کنم که زبانش گویی زبان گاو نری است؛ یعنی اخطل».
یزید، «اخطل»را فراخواند و از او خواست تا انصار را بد بگوید، او پذیرفت و با این ابیات دشنام گونه، آنان را بد گفت:
لعن الآله من الیهود عصابة             ما بین صلیصل و بین صرار
قوم اذا هدر القصیر رأیتهم              حمراً عیونهم من المسطار
خلوا المکارم لستم من أهلها         وخذوا مساحیکم بنی النجار
ان الفوارس یعلمون ظهورکم           اولاد کل مقبح اکاز
ذهبت قریش بالمکارم کلها             واللؤم تحت عمائم الانصار (2) .
«خداوند گروهی از یهود را میان صلیصل و صرار (3) لعنت کند».
«قومی که هرگاه سیل خروشان شود، آنها را با چشمانی سرخ شده از شراب می بینی».
«بزرگواریها را رها کنید که شما اهل آن نیستید و بیلهایتان را بگیرید ای بنی نجار».
«سواران، پدرانتان را می شناسند ای فرزندان هر پلید شخم زن».
«قریش همه بزرگواریهارا برده اند و پستی زیر عمامه های انصاراست».
اخطل، شعر خود را با بدگویی از یهودیان آغاز کرد و آنان را قرین انصار دانست؛ زیرا در یثرب با آنها سکونت دارند و از انصار عیبجویی کرده از آن جهت که آنان اهل زراعت و کشاورزی هستند و اهل نجد و کرامت نیستند. و آنان را به ترسو بودن در هنگام جنگ متهم کرد و شرف و مجد را به قریشیان و همه پستی را به زیر عمامه انصار نسبت داد!!
این بدگویی تلخ، «نعمان بن بشیر» را که یکی از عمّال امویان بود، بر آشفته ساخت. او، خشمگین نزد معاویه رفت و هنگامی که به حضور وی رسید، عمامه اش را از سر برداشت و گفت: «ای معاویه! آیا فرومایگی می بینی؟!
- نه، بلکه خیر و کرامت می بینم، چه خبر شده؟!
- اخطل ادعا کرده که فرومایگی در زیر عمامه های ماست!
آنگاه نعمان به جلب نظر معاویه پرداخت و گفت:
معاوی اَلا تعطنا الحق تعترف           لحق الازد مسدولا علیها العمائم
أیشتمنا عبد الاراقم ضلة               فما ذا الذیی تجدی علیک الاراقم
فمالی ثأر دون قطع لسانه             فدونک من ترضیه عنه الدراهم (4) .
«ای معاویه! اگر حق ما را ندهی، در آن صورت به حق «ازد» که عمامه ها بر آن قرارداده شده اند، اعتراف کرده باشی».
«آیا غلام اراقم بی سبب ما را دشنام دهد؟ مگر اراقم چه چیزی به تو خواهند رساند؟».
«من انتقامی جز بریدن زبانش نمی خواهم، پس آن را داشته باش که به جای آن درهمها موجب خشنودی می شوند».
معاویه گفت: خواسته ات چیست؟
- زبانش را می خواهم.
- آن برای تواست.
خبر به «اخطل» رسید، او به سرعت نزد یزید رفت و از او پناه جست و به او گفت: این همان خبری است که از آن می ترسیدم.
یزید، او را اطمینان داد و نزد پدرش رفته به او خبر داد که وی را پناه داده است. معاویه به او گفت: با پناه دادن ابوخالد (یعنی یزید) نمی شود کاری کرد، پس او را بخشید.
اخطل، به حمایت یزید از وی افتخار می کرد و نعمان را شماتت می نمود و می گفت:
ابا خالد دافعت عنی عظیمة           وادرکت لحمی قبل أن یتبددا
واطفأت عنی نار نعمان بعدما          أغذ لأمر عاجز و تجردا
ولما رأی النعمان دونی ابن حرة       طوی الکشح اذ لم یستطعنی و عردا (5) .
«ای ابوخالد! امر بزرگی را از من دور ساختی و گوشت مرا قبل از آنکه قطعه قطعه شود، نگاه داشتی».
«وآتش نعمان را بر من خاموش ساختی پس از آنکه تصمیم مهم و سختی گرفته بود».
«اما هنگامی که فرزند آزاد زنی را در کنار من دید، ناکام و بینوا برگشت؛ چون دید از عهده ام بر نمی آید».
اینها بعضی از حالتها و جهت گیریهای یزید هستند که مسخ بودن وی را نشان می دهد. و اینکه تا چه حد در جرم و جنایت، غوطه و ر گشته و از هر خوی و خصلت درستی، به دور بوده است... از حالتهای مضحک زمانه و لغزشهای روزگار است که این پلید بی بندوبار، حاکم مسلمین و امام آنها گردد.

 

پاورقی :

(1) البدایة و النهایة 192 / 8.
(2) طبقات الشعراء، ص320، و لکن دو بیت فقط نقل کرده و عقد الفرید 321 / 5.
(3) صلیصل و صرار» از محلها نزدیک مدینه می باشند.
(4) العقد الفرید 322 - 321/5.
(5) اخطل، دیوان، ص89.

منبع : عاشورا دات آی آر



نویسنده » nazaninzahra » ساعت 1:31 عصر روز یکشنبه 90 آذر 20

لید، هنگام نیمه شب (1) «عبداللَّه بن عمرو بن عثمان» را که غلامی نوجوان بود، به دنبال حضرت حسین علیه السلام و فرزند زبیر فرستاد و علت اینکه در آن وقت وی را فرستاد، این بود که شاید در آن وقت شب، موافقت حضرت حسین علیه السلام با بیعت یزید را ولو مخفیانه، به دست آورد، او می دانست که اگر آن حضرت، این مطلب را از وی می پذیرفت عهدش را نمی شکست و از قولش، تخلف نمی کرد.
آن جوان رفت تا حسین علیه السلام و پسر زبیر را برای حضور نزد ولید فراخواند، آن دو را در مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله یافت و آنها را برای آن کار دعوت کرد، آن دو، پذیرفتند به وی دستور دادند که برود.
«فرزند زبیر» پریشان شد و به امام گفت: فکر می کنید چرا وی در این ساعت که معمولاً دیداری ندارد، ما را احضار کرده است؟




- فکر می کنم طاغوتشان (معاویه) هلاک شده است، او برای گرفتن بیعت به دنبال ما فرستاده است، پیش از آنکه این خبر در بین مردم منتشر شود.
- من هم چیزی غیر از این گمان نمی کنم، تو می خواهی چه کارکنی؟
- هم اینک جوانانم را فراهم می آورم و سپس به سوی او می روم و آنان را بر در خانه، می نشانم.


- من بر تو می ترسم، اگر وارد شوی.
- من تنها در صورتی به نزد وی می روم که قدرت امتناع داشته باشم (2) .
سرور آزادگان به منزل خود رفت و غسل نمود و نماز خواند و به درگاه خدا دعا کرد (3) ، سپس اهل بیتش را فرمان داد تا سلاح بردارند و همراه وی خارج شوند. آنان، به سرعت برگرد آن حضرت فراهم آمدند و آن حضرت به آنها دستور داد تا بر در خانه بنشینند و به آنها فرمود: «من داخل می شوم، پس اگر شما را فراخواندم و یا صدای مرا شنیدید که بلند گشته است، همگی بر من داخل شوید».
امام، بر ولید وارد شد و مروان را نزد وی دید که میان آنها قطع رابطه وجود داشت، پس امام آن دو را به نزدیک شدن و اصلاح و ترک کینه ها امر فرمود .

روحیه امام علیه السلام - که بر آن سرشته شده بود - اصلاح بود، حتی میان دشمنان و مخالفانش، پس آن حضرت علیه السلام به آنها فرمود: «باهم و صلت داشتن از قطع رابطه بهتراست و صلح از فساد بهتر، اینک برای شما وقت آن فرا رسیده است که با هم باشید، خداوند میان شما را اصلاح نماید (4) .
آن دو، پاسخی به آن حضرت ندادند و سکوتی سهمگین بر آنها دست یافته بود. آنگاه امام، روی به ولید کرد و به او گفت: «آیا خبری از معاویه به تو رسیده است؟ زیرا وی بیمار و بیماری اش طولانی شده بود، اکنون حالش چطوراست؟».
ولید با صدایی اندوهناک و پریشان گفت: «خداوند تو را در مرگ معاویه اجر دهد، او برای تو عمویی با صداقت بود و اینک طعم مرگ را چشیده، این نامه امیر المؤمنین یزید است...».
حضرت حسین استرجاع کرد و به وی فرمود: «مرا برای چه دعوت کرده ای؟».
- تو را برای بیعت دعوت کرده ام (5) .
امام علیه السلام فرمود: شخصی مانند من، مخفیانه بیعت نمی کند و بیعت مخفیانه از من پذیرفته نمی شود، پس هرگاه برای مردم خارج شدی و آنان را برای بیعت فراخواندی، ما را نیز همراه آنان دعوت می نمایی و کار یکسان خواهد بود».
امام، درخواست کرد که مسأله تا هنگام صبح تأخیر داده شود تا اجتماع عظیمی از مردم تشکیل شود و آن حضرت نظر خود را در محکوم کردن بیعت یزید، اعلام نماید و همّت مسلمانان را برای انقلاب و سرنگون کردن حکومت یزید به قیام فراخواند.
ولید - بنابه گفته مورخان - عافیت طلب بود و فتنه را نمی پسندید، پس از امام به خاطر گفتارش، تشکر کرد و به آن حضرت اجازه داد که به خانه اش برگردد.
در اینجا، آن فرومایه پلید، «مروان بن حکم» خشمگین و پر کینه بر ولید فریاد زد: «اگر این ساعت از تو دور شود و با تو بیعت ننماید، دیگر هیچگاه این گونه بروی قدرت نخواهی یافت تا اینکه میان شما و میان وی کشته ها فراوان گردند. او را بازداشت کن که بیعت کند وگرنه گردنش را بزن».
سرور آزادگان به سوی آن ترسوی پلید، ترسوزاده دون، برخاست و به وی فرمود: «ای فرزند آن زن زاغ چشم! آیا تو مرا می کشی یا او؟ به خدا! دروغ گفتی و پست همت شده ای» (6) .
سپس، روی به ولید کرد و او را از عزم و تصمیم خود در نپذیرفتن بیعت یزید، آگاه کرده گفت: «ای امیر! ما، اهل بیت نبوت و معدن رسالت و جایگاه آمد و شد فرشتگان و محل رحمت هستیم. خداوند به خاطر ما (خلقت را) گشود و به خاطر ما پایان داد، یزید، مردی فاسق است، شرابخوار و کشنده جانهای حرام شده و آشکار کننده فسق می باشد، شخصی مانند من با کسی چون او بیعت نمی کند، ولی ما و شما صبح خواهیم کرد و می بینیم و می بینید که کدامیک از ما به خلافت و بیعت، شایسته تراست» (7) .
این، نخستین اعلام آن حضرت به طور رسمی، پس از مرگ معاویه، در مورد رد کردن بیعت یزید بود که آن را در کاخ فرمانداری و در محل قدرت حاکم بدون اینکه اعتنایی و یا ترس و وحشتی داشته باشد، اظهار فرمود.
اظهار آشکار آن حضرت در مورد رد کردن بیعت یزید، بیانگر تصمیم آن حضرت و آماده ساختن خویشتن برای فداکاری از عظمت مبدأ و شرافت عقیده اش بود؛ زیرا آن حضرت، به حکم مواریث معنوی و به حکم خاندانش که محل فراهم آمدن همه کمالات انسانی هستند، چگونه با یزید بیعت می کرد، کسی که از عناصر فسق و فجور بود، اگر آن حضرت، وی را به عنوان پیشوایی بر مسلمین می پذیرفت، حیات اسلامی را به سوی انهدام و نابودی سوق می داد و عقاید دینی را به گمراهی و جهالتهای عمیقی گرفتار می کرد.
سخن کوبنده و حقی که سرور آزادگان اظهار فرمود، مروان را ناخشنود ساخت، لذا با خشونت به و لید روی کرد و او را بر رها کردن حضرت، سرزنش نمود و گفت: «با من مخالفت کردی، به خدا! هرگز چنین فرصتی بر او پیدا نخواهی کرد».
ولید، تحت تأثیر منطق امام قرارگرفت و وجدانش بیدار گشت، لذا به ردّ یاوه گوییهای مروان پرداخت و گفت: «وای بر تو! تو به من پیشنهادی دادی که دین و دنیایم را از دست بدهم، به خدا! دوست ندارم همه دنیا را داشته باشم ولی حسین را بکشم، سبحان اللَّه! آیاحسین را بکشم به این دلیل که گفته است: بیعت نمی کنم. به خدا! گمان نمی کنم کسی باخون حسین به دیدار خدا برود مگر اینکه میزانش سبک باشد و خداوند در روز قیامت به وی نظر نکند و تزکیه اش ننماید و عذاب دردناکی برای وی خواهد بود».
مروان او را به مسخره گرفت و گفت: «اگر نظر تو این باشد، به صواب دست یافته ای!» (8) .
حضرت حسین علیه السلام تصمیم گرفت مدینه را ترک کند و به سوی مکه برود تا به بیت اللَّه الحرام پناه جوید و از شرّ امویان و تعدّی آنان در امان باشد.

  

امام حسین و مروان

حضرت حسین علیه السلام فردای آن شبی که عدم پذیرش بیعت با یزید را اعلام کرده بود، در میانه راه با مروان بن حکم روبه رو شد، مروان بی مقدمه به آن حضرت گفت: من دلسوز تو هستم، از من اطاعت کن تا رستگار و درست باشی!...
- «آن چه باشد ای مروان؟!».
- من به تو امر می کنم با امیر المؤمنین یزید، بیعت کنی که در دین و دنیا برایت بهتر است!
امام به شدّت ناراحت شد و استرجاع نموده، با منطقی رسا به گفتار مروان پاسخ داد و فرمود: «اگر امّت به حاکمی همچون یزید مبتلا شود اسلام را باید بدرود گفت، وای بر تو ای مروان! آیا مرا به بیعت با یزید امر می کنی که مردی فاسق است، تو گفتاری ناصواب بر زبان آورده ای... من تو را بر گفته ات سرزنش نمی کنم؛ زیرا تو آن ملعونی هستی که رسول خدا صلی الله علیه و آله تو را در حالی که در صلب پدرت حکم بن ابی العاص بودی، لعنت فرمود».
امام سپس اضافه کرد: «ای دشمن خدا! از من دور شو! که ما اهل بیت رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم، حق در میان ماست و زبانهای ما به حق سخن می گویند، من از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که می فرمود: خلافت بر خاندان ابوسفیان و بر اسیران آزاد شده و فرزندان اسیران آزاد شده حرام است. و فرمود: هرگاه معاویه را بر منبرم دیدید، شکمش را پاره کنید، به خدا! مردم مدینه او را بر منبر جدّم دیدند و به آنچه دستور داده شده بودند، عمل نکردند...».
مروان پلید ناپاک به خشم آمد و فریاد کشید: «به خدا! از من جدا نمی شوی تا اینکه با خواری با یزید بیعت کنی؛ زیرا شما خاندان ابوتراب از کینه خاندان ابوسفیان سیراب شده اید و حق دارید که آنها را دشمن بدارید و آنها هم حق دارند که دشمن شما باشد».
امام نیز بر او فریاد کشید: «ای ناپاک! از من دور شو که من از اهل بیت پاک هستم، خداوند درباره آنان این آیه را بر پیامبرش صلی الله علیه و آله نازل فرمود: «اِنَّما یُریدُ اللَّه لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَیْتِ و َیُطَهِّرَکُمْ تَطْهیراً» (9) .
او نمی توانست کلام امام را تحمل کند. وی به آتش درد و اندوه می سوخت، آنگاه امام به وی فرمود: «ای فرزند زن زاغ چشم! تو را مژده باد به هر چیزی که پیامبر صلی الله علیه و آله نمی پسندد، روزی بر پروردگارت وارد می شوی و جدم از تو درباره حق من و حق یزید، خواهد پرسید».
مروان به سرعت، نزد ولید شتافت و او را از سخنان حضرت حسین علیه السلام آگاه کرد (10) .

 

تماس گرفتن ولید با دمشق

ولید، یزید را از اوضاع حاکم بر مدینه آگاه کرد و او را از خود داری حضرت حسین علیه السلام از بیعت، با خبر ساخت که آن حضرت معتقد است طاعتی برای یزید بروی نیست. یزید وقتی این مطلب را فهمید به شدت خشمگین شد.

 

دستورهای شدید از دمشق

یزید، دستورهای شدیدی برای گرفتن بیعت مجدّد از اهل مدینه و کشتن حضرت حسین علیه السلام و فرستادن سر آن حضرت برای او به ولید داد که متن آن نامه چنین است: «از بنده خدا یزید، امیر المؤمنین به ولید بن عتبه، اما بعد: هرگاه این نامه من به دست تو رسید، بار دیگر با تأکید از مردم مدینه بیعت بگیر عبداللَّه بن زبیر را رها کن که وی تا وقتی که زنده باشد، از دست ما نمی رود، سر حسین بن علی علیه السلام همراه جواب، باشد که اگر چنین کردی، افسار اسبان را برای تو خواهم گذاشت و نزد من جایزه و بهره فراوان و نعمت خواهی داشت، و السلام...».

 

عدم پذیرش ولید

ولید، رسماً آنچه را یزید بر عهده او گذاشته بود، در مورد کشتن حضرت حسین علیه السلام، رد کرد و گفت: نه به خدا! خداوند مرا قاتل حسین بن علی نخواهد دید... من فرزند دخت رسول اللَّه صلی الله علیه و آله را نمی کشم هر چند همه دنیا را به من بدهد (11) .
این نامه در حالی به دست وی رسید که امام از مدینه به سوی مکه خارج شده بود.

 

پاورقی:

 

(1) البدایة و النهایة: 147 / 8.
(2) ابن اثیر، تاریخ15 - 14 / 4.
(3) الدر النظیم، ص171.
(4) ابن اثیر، تاریخ 15 / 4.
(5) الفتوح 17 / 5.
(6) ابن اثیر، تاریخ 15 / 4.
(7) الفتوح 19 - 18 / 5.
(8) طبری، تاریخ 340 / 5.
(9) احزاب، 33.
(10) الفتوح 25 - 23 / 5.
(11) الفتوح 26 / 5.

منبع : عاشورا دات آی آر



نویسنده » nazaninzahra » ساعت 1:30 عصر روز یکشنبه 90 آذر 20

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >