دلم دوباره مدام بهانه می گیرد
دلم باز بی تابی می کند
شاید پر پر شدنت را دلم بهانه گرفته است
شاید دلم دوباره بی تاب بارگاه ملکوتیتان شده است
آقای من
مولای من
این شب ها دلم می خواهد همنوا با زیارت عاشورا، با بغضی که این روزها به گلویم چنگ انداخته چون شب های گذشته فریاد بزند، دوست دارم برای هزارمین بار چشمانم را ببندم و دلم را راهی کنم به سوی بارگاهتان ،به سوی بین الحرمین و بگویم مرا یاری جز شما نیست.
ای آقای من
ای مولای من
آری
بگذارید بگویم:
باید بروم آری باید بروم به سرزمینی دور سرزمینی که این روزها میزبان عاشقان شماست سرزمینی که هنوز ندای هل من ناصر ینصرنی از آن به گوش می رسد. سرزمینی که هنوز فراتش شرمنده سقای صحرای کربلاست شرمنده اسرای کربلاست گویی دیگر او را یارای جوشیدن و خروشیدن نیست چگونه می تواند بخروشد در حالی که مولایمان حسین و یارانشان تشنه لب به دیدار رسول خدا شتافتند سرزمینی که حالا سنگریزه ها و خارهایش هم از وجود خود شرم می کنند. مولای من شما اهل رفتن بودید. آن ها نمی دانستند چقدر دلتان می خواهد دست از ستیز بردارند و کمی به سخنان شما گوش فرا دهند. تنها می خواستید به هزاران نامه ای که از سوی کوفیان به دست شما رسیده بود مبنی بر اینکه خلیفه شان باشید، پاسخ مثبت دهید، همین. کاش، کاش نامه مسلم کمی زودتر به دست شما می رسید. چه خوش سعادت بودند اما کسانی که این موضوع را فهمیده بودند، مثل حر، زهیر و ... در پیشگاه پروردگار چه کرده بودند که لیاقت در رکاب شما بودن را یافته بودند؟ کسانی که ابتدا مقابل شما بودند اما در اخر در آغوش شما به شهادت رسیدند. آری می دانم دلشان، دلشان با اهل بیت شما بود. چون پاک بودند، راه هدایت را یافتند، صدایتان راشنیدند، صدایتان را نه با گوش جسم که با گوش جان و دل شنیدند. می خواهم بیایم. می خواهم به سرزمینی بیایم که اسب ها بر بدنتان تاختند آری دلم بی تاب شده است، دلم می خواهد گوش کند، ببیند لمس کند دلم می خواهد در کربلا کنار بارگاه شما آرام شود.